سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
تاریخ :  90/12/10:: 8:47 عصر
نویسنده :  محمدرضا احمدی

 پرهیز از جدال و شوخى
«لا تمار فیذهب بهاؤک و لا تمازح فیجترأ علیک.»: 
جدال مکن که ارزشت مىرود و شوخى مکن که بر تو دلیر شوند.  



کلمات کلیدی :
تاریخ :  90/11/26:: 4:1 عصر
نویسنده :  محمدرضا احمدی
  • چنین گفت پیرى پسندیده دوش که در هند رفتم به کنجى فراز تو گفتى که عفریت بلقیس بود در آغوش وى دخترى چون قمر چنان تنگش آورده اندر کنار مرا امر معروف دامن گرفت طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر شد آن ابر ناخوش ز بالاى باغ ز لا حولم آن دیو هیکل بجست که اى زرق سجاده ى زرق پوش مرا عمرها دل ز کف رفته بود کنون پخته شد لقمه خام من تظلم برآورد و فریاد خواند نماند از جوانان کسى دستگیر که شرمش نیاید ز پیرى همى همى کرد فریاد و دامن به چنگ فرو گفت عقلم به گوش ضمیر نه خصمى که با او برآیى به داو برهنه دوان رفتم از پیش زن پس از مدتى کرد بر من گذار که من توبه کردم به دست تو بر کسى را نیاید چنین کار پیش از آن شنعت این پند برداشتم زبان در کش ار عقل دارى و هوش
  • خوش آید سخنهاى پیران به گوش چه دیدم؟ پلیدى سیاهى دراز به زشتى نمودار ابلیس بود فرو برده دندان به لبهاش در که پندارى اللیل یغشى النهار فضول آتشى گشت و در من گرفت که اى ناخدا ترس بى نام و ننگ سپید از سیه فرق کردم چوفجر پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ پرى پیکر اندر من آویخت دست سیه کار دنیاخر دین فروش بر این شخص و جان بر وى آشفته بود که گرمش بدر کردى از کام من که شفقت برافتاد و رحمت نماند که بستاندم داد از این مرد پیر؟ زدن دست در ستر نامحرمى مرا مانده سر در گریبان ز ننگ که از جامه بیرون روم همچو سیر بگرداندت گرد گیتى به گاو که در دست او جامه بهتر که من که می دانیم؟ گفتمش زینهار که گرد فضولى نگردم دگر که عاقل نشیند پس کار خویش دگر دیده نادیده انگاشتم چو سعدى سخن گوى ورنه خموش


کلمات کلیدی :
تاریخ :  90/11/24:: 2:43 عصر
نویسنده :  محمدرضا احمدی

 

 

 

 

 

میدان آزادی

 



کلمات کلیدی :
تاریخ :  90/11/19:: 10:18 صبح
نویسنده :  محمدرضا احمدی

مسلم اوّل، شه مردان علی

عشق را سرمایه ایمان علی

خاکم و از مهر او آیینه‌ام

از ولای دودمانش زنده‌ام

در جهان همچون گهر تابنده‌ام


می‌توان دیدن نوا در سینه‌ام

از رخ او فال پیغمبر گرفت

ملت حق از شکوهش فر گرفت

هر که دانای رموز زندگیست

سرّ آسمای علی داند که چیست

شیر عشق این خاک را تسخیر کرد

این گل تاریک را اکسیر کرد

زیر پاش اینجا شکوه خیبر است

دست او آنجا قسیم کوثر است

عشق با دشوار ورزیدن خوش است

چون خلیل از شعله گل چیدن خوش است

مسلم اوّل، شه مردان علی

عشق را سرمایه ایمان علی



کلمات کلیدی :
تاریخ :  90/11/2:: 7:54 عصر
نویسنده :  محمدرضا احمدی


روزی یکی از مردم شام وارد مدینه شد و دید امام حسن علیه السلام بر اسبی سوار است ، شروع کرد او را مورد لعنت قرار دهد اما امام علیه السلام چیزی به او نگفت . وقتی بدگوئی او به پایان رسید آن حضرت جلو رفت و بر او سلام کرد و خندید و فرمود: ای پیرمرد گمان می کنم در اینجا غریب باشی و شاید اشتباه گرفته ای .
اگر از آنچه گفتی طلب عفو کنی تو را می بخشیم و اگر از ما در خواستی داشته باشی عطا خواهیم کرد، اگر راهنمائی بخواهی تو را راهنمائی می کنیم و اگر کاری داشته باشی برای تو انجام می دهیم ، اگر گرسنه باشی تو را سیر خواهیم کرد و اگر عریان باشی تو را خواهیم پوشاند، اگر نیازمند باشی تو را غنی می کنیم و اگر مسکن بخواهی تو راجای خواهیم داد، اگر هر حاجتی داری بر آورده می کنیم و اگر مسافری به سوی ما بیا و اثاث خود را نزد ما بگذار و مهمان ما باش تا وقت رفتن آنها را به تو باز می گردانیم زیراما جای وسیع و مال فراوان داریم . وقتی آن مرد این سخنان امام علیه السلام را شنید گریه کرد و گفت : اشهدانک خلیفه اللّه فی ارضه ، اللّه اعلم حیث یجعل
رسالته (شهادت می دهم که تو خلیفه خدا در زمین او هستی خدا بهتر می داند که رسالتش را در چه کسی قرار دهد) تا به حال تو و پدرت مبغوضترین خلق خدا در نزد من بودید اما الان تو بهترین خلق خدا نزد من می باشی و اثاث و لوازم خود را به منزل آن حضرت برد و تا زمانی که درمدینه بود مهمان آن حضرت بود و از معتقدان به محبت او گردید.



کلمات کلیدی :
<      1   2   3   4   5      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
حلقه معرفت
محمدرضا احمدی
من محمد رضا احمدی هستم و به تاریخ دین علاقه دارم .