سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
تاریخ :  90/10/26:: 10:54 عصر
نویسنده :  محمدرضا احمدی

 

وقتی می‌خواست به سر کار برود، سه دفعه خداحافظی کرد. در را که بست، دلم شور افتاد! دویدم و همان لحظه صدقه دادم؛ اما دلشوره‌ام خوب نمی‌شد.

پس از مدتی، صدای زنگ تلفن، دلشوره‌ام را بیشتر کرد. از اداره برادرم سعید با خانه تماس گرفتند که برادرم را تروریستها به شهادت رسانده‌اند. ناگهان بغض گلویم ترکید و زدم زیر گریه!

برادرم یکی از نخبه های این کشور و مرید آقا بود. اما دشمنان ما بدانند که با رفتن او، سنگرش خالی نمی شود و هزاران سعید، جای او را خواهند گرفت.

یادش گرامی باد



کلمات کلیدی :
تاریخ :  90/10/15:: 2:41 عصر
نویسنده :  محمدرضا احمدی

 

سیب از دستش افتاد. دست هایش می لرزید و کف دستش سرخ شده بود انگار قرمزی سیب ریخته بود روی انگشت ها و کف دستش. محمدرضا از پله ها دوید پاین: ((چی شد؟ چرا افتادی؟ حسین! حسین!))  زانوهای حسین چسبیده بود به قرمزی فرش و سیب قل خرده بود تا نزدیکی های پله دست هایش  هنوز می لرزید ((حسین ! با توام ! بگو!)) همان طور که اشک ها از گونه هایش جاری بود حرف هایش وسط لرزش صدایش می لرزید گفت : (( داشتم درسام رو می نوشتم معلممون گفته بود یک انشاء در مورد امام حسین (ع) بنویسید. رسیده بودم به عاشورا  پلکام سنگین شد و خوابم برد. تو خواب دیدم یک پسر بچه روبه روم ایستاده است توی همین خونه ایستاده بودیم یه هو از زیر پامون بیابون شروع کرد به زیاد شدن . همه ی اطرافمون بیابون شد و اون دورتر چند تا خیمه دیدم وصدای شمشیرها وصدای ناله های دختر بچه )) گریه امان حسین را بریده بود . بغض گلوی حرف زدنش را گرفته بود محمدرضا نشسته بود روی پله آخری .پایش کنار سیب بود حرف های حسین با گریه هایش شد و گفت:(( خون از طرف خیمه ها به سمت ما می آمد  تموم دور و برمون خونی و قرمز شد. من وحشت کرده بودم به پسر بچه می گفتم چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟ این خونا چی ؟ این خونها از کی؟ خم شد واز وسط خاک های خون آلود سیب سرخی درآورد وگذاشت توی دستم من از خواب پریدم ودیدم که سیب توی دستمه باورم نمی شد سیبی که کنار پات افتادست همون سیبه )) محمد رضا نگاهی انداخت به کنار پایش . می خواست سیب سرخی که حسین از عاشورا آورده بود را ببیند .از سیب خبری نبود  جز قرمزی خونی که چسیده بود به فرش . محمد رضا حسین را در آغوش گرفت وهر دو چشم هایشان برای امام حسین بارانی شد بوی سیب فضای خانه را پر کرده بود.

                                پایان

 



کلمات کلیدی :
زهد
   
تاریخ :  90/10/3:: 10:35 عصر
نویسنده :  محمدرضا احمدی

روزی دیوجانس ـ یکی از انسان های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم.دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بی تحمل رنج و مشقت، به استراحت نمی پردازی و از زندگی ات لذت نمی بری؟»



کلمات کلیدی :
تاریخ :  90/9/18:: 10:19 عصر
نویسنده :  محمدرضا احمدی

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی ... با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا ... تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید

گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن ... عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید

گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم ... راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید

گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش ... عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید

گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن ... در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید

گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش ... فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید

گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم ... گریه کردآهی کشید وزینب کبری(س) کشید

گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق ... عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید

گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین(ع) ... گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
l



کلمات کلیدی :
تاریخ :  90/9/16:: 10:45 صبح
نویسنده :  محمدرضا احمدی

 

من یاد قد خمیده بودم          با خویش ترانه می سرودم

می گفتم اگر مدینه  بودم           من حال ز زخم سینه بودم

می مردم از آن دو دست بسته        هیهات ز پهلوی شکسته

فکری که همیشه در سرم بود          تنهایی جد و مادرم بود



کلمات کلیدی :
<      1   2   3   4   5      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
حلقه معرفت
محمدرضا احمدی
من محمد رضا احمدی هستم و به تاریخ دین علاقه دارم .